شعر عاشقانه زیبا
اشک شب گشتم و آبش دادم سنبلش کردمو تابش دادم
آنچه در جان ودلم بود صفا ریختم دردل و جانش ز وفا
رشته مهربه تابش بستم تا بگیرد ز محبت دستم
تا بتی ساختم از روی نیاز شد مرا مایه امید دراز
رنگ اندوه به چشمانش بود در محبت گروش جانش بود
روز او بی رخ من روز نبود به شبش شمع شب افروز نبود
قصه میگفت زبیماری دل زغم هجر و گرفتاری دل
زان که شب تا به سحر بیدار است از پریشانی دل بیمار است
باورم شد که گرفتار دل است بس که میگفت که بیمار دل است
دل است این............. از هما میرافشار
+ نوشته شده در دوشنبه سوم تیر ۱۳۹۲ ساعت 15:37 توسط قطره
|