داستان عشقی
جواني
گمنام عاشق دختر پادشاهي شد. رنج اين عشق او را بيچاره کرده بود و راهي
براي رسيدن به معشوق نمي يافت. مردي زيرک از نديمان پادشاه که دلباختگي او
را ديد و جواني ساده و خوش قلبش يافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است،
اگر احساس کند که تو بنده اي از بندگان خدا هستي ، خودش به سراغ تو خواهد.
جوان به اميد رسيدن به معشوق ، گوشه گيري پيشه کرد و به عبادت و نيايش
مشغول شد، به طوري که اندک اندک مجذوب پرستش گرديد و آثار اخلاص در او تجلي
يافت .
روزي گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وي را جويا شد و
دانست که جوان، بنده اي با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وي
خواست که به خواستگاري دخترش بيايد و او را خواستگاري کند . جوان فرصتي
براي فکر کردن طلبيد و پادشاه به او مهلت داد .
همين که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسايل خود را جمع کرد و به مکاني
نا معلوم رفت . نديم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوي جوان
پرداخت تا علت اين تصميم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را يافت . گفت:
(( تو در شوق رسيدن به دختر پادشاه آن گونه بي قرار بودي ، چرا وقتي پادشاه
به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردي؟ ))
جوان گفت: (( اگر آن بندگي دروغين که بخاطر رسيدن به معشوق بود ، پادشاهي
را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگي راستين نگذارم تا پادشاه جهان را
در خانهء خويش نبينم؟
+ نوشته شده در چهارشنبه دهم مهر ۱۳۹۲ ساعت 13:28 توسط قطره
|